دورغی که واقعی شد پارت ۶
·
1403/05/25 19:44
· خواندن 1 دقیقه
چند سال قبل
از زبان دامیان : اون موقعه ها من مدیر عامل یه کار خونه بودم که بعد مرگ پدر به من رسیده بود با این که سنم کم بود ولی میتونستم اون جا را اداره کنم همچی خیلی خوب بو تا این که انیا میخواست تو اون شرکت کار کنه ولی من قبول نکردم
انیا : چرا انقدر اذیت میکنی گفتم که من به این کار نیاز دارم
دامیان : نه تو لیاقت این کارا نداری تو نمیتونی این کارا بکنی
انیا : اگه این کارا نکنم خوانواده از هم میپاشه
دامیان : اون مشکل خودت به من ربطی نداره
انیا : باشه ولی اینا یادت باشه هیچ وقت نمی بخشمت
از زبان دامیان: اون آخرین حرفش بود چند سال بعد او شرکت ورشکسته شد ومن مجبور شدن تو اینجا کار کنم و دوباره انیا را دیدم ولی اون باقبل خیلی فرق داشت