دروغی که واقعی شد پارت ۱۸
یک ماه بعد
بکی : الو سلام انیا جان خوبی
انیا : الو سلام ممنون
بکی : خوستم بهت بگم امشب تولدم خوشحال میشم اگه بیای
انیا : باشه ممنون از دعوتت حتما میام
لوید : الو سلام دامیان میگم امروز تولد بکی توهم دعوتی اگه خواستی بیا
دامیان : خیلی ممنونم چشم حتما میام
۴ : ساعت بعد .............
انیا : دامیان تو اینجا چیکار می کنی
دامیان : آقای لوید منا را دعوت کرد
انیا : واقعا نمیدونم از دست آقای لوید باید چیکار کنم
دامیان : تو کادو چی گرفتی
انیا : فضولی
دامیان : آره
انیا: چه بد من جواب فضول را نمیدم 😁حالا توچی گرفتی 😏
دامیان : خوب راستش یه گردن بند
انیا : وای میبینم که وعضت خوب شده اگه آنقدر پول داری به منم بده 🙂
دامیان : تو وعضت از منم بهتره 😄
انیا : میگه میدونی چی گرفتم 😠
دامیان : نه یه دستی زدم 😊
انیا : می بینم که زبون در آوردی
دامیان: زبون داشتم تو نمیدیدیم
انیا : اِ نه بابا نمیدونستم
دامیان : زود باش زنگ بزن پام درد
انیا : دقت کردی ما هر وقت پشت در میمونیم باهم حرف میزنیم
دامیان : آره اونم خیلی زیاد
انیا : الان زنگا میزنم زیگگگ