دروغی که واقعی شد پارت ۱۳
·
1403/06/19 20:14
· خواندن 1 دقیقه
پرستار : خوشبختانه خطر رفع شد
انیا : یعنی زده هست
پرستار : آره عزیزم
انیا : کاش میمرد
پرستار: چیزی گفتی
انیا : نه دیدی گفتم چیزیت نمیشه الکی غر میزنی
دامیان : حالا تشکر نمیکنی نکن ولی آنقدر رو عذابم نباش
انیا : خوب دارم حرف راست میزنم حالا پاشو بریم ریس منتظره دیر کنیم نگران میشه
دامیان : نگرانی تنها چیزی که اون نداره بعدشم من الان تیر خوردم کلی خون ازم رفته باید چند روز بیمارستان باشم
انیا : الان میرم از دکترت میپرسم ببینم چی میگه آقای دکتر
دکتر : بله
انیا : ببخشید این مریض ما کی مرخص میشه
دکتر : از نظر من همین الانم میتونه بره
انیا : خیلی ممنون دیدی خوب اگه میخوای نیای نیا من تنها میرم
دامیان : نه منم میام فکر کردی میزارم همه افتخارات نصیب تو بشه
انیا : پس بدو بیا تا دیر نشده