دروغی که واقعی شد پارت ۱۴
·
1403/06/21 19:44
· خواندن 1 دقیقه
ریس : تونستید الماس را بیارید
انیا : بله بفرماید
ریس : دامیان پات چی شده
دامیان : یکی از افراد دشمن یه گلوله بهم زد
ریس : لو که نرفتید
دامیان : نه نگران نباشید همه اونا کشتیم
ریس : خیلی خوب حالا میتونید برید
انیا : چشم
دامیان : فکر کردم حداقل یکی نگرانم شد
انیا : 😄😄😁 نترس با اون اخلاقی که تو داری هیشکی نگرانت نمیشه
دامیان : به جای اینکه به من کنایه بزنی گوشیتا جواب بده خودشان کشت ۲ ساعته
انیا : چیه دوباره حسودیت شد تو دوست نداری من دار بکی یعنی چیکار داره الو چیه بکی کاری دای
بکی : الو انیا خواستم بهت بگم برا شام تو و دامیان بیایند خونه ما
انیا : باشه حتما
بکی : منتظرتونم
دامیان : حالا شام چی بخوریم
انیا : نمیخواد به فکر شام باشی امشب میریم خونه بکی
دامیان : آخ جون شام هم جورشد
انیا : 😒