دروغی که واقعی شد پارت ۱۵
دامیان : میگم حالا که داریم میریم خونه بکی بهتر نیست یه گل شیرینی هم بگیریم
انیا: میگه میخوایم بریم خواستگاری
دامیان : آخه دست خالی بده
انیا : شوخی کردم آره برای یه بار تو عمرت یه فکر درست کردی
دامیان : خوب پس زود بریم
انیا: باشه
۲ساعت بعد
دامیان: زود باش زنگ بزن
انیا : چرا خودت نمیزنی
دامیان: نمیبینی دستم پره
انیا : آهان راست میگی
دامیان : بزن دیگه دستم درد گرفت
انیا : باشه الان میزنم زیییییگ
لوید : بله
انیا : منم انیا
لوید : بفرمایید تو
دامیان : چه موادب
انیا: میگه دست درد نمیکنه زود باش برو
دامیان : باشه بریم
بکی : سلام انیا سلام دامیان خوش آمدید
انیا : سلام خیلی ممنون از دعوتتون
بکی : خواهش میکنم بریم شام بخوریم که خیلی وقته غذا را آماده کردم
دامیان : باشه بریم
انیا : وای چه غذا های خوش مزه ای 😋
دامیان : خیلی خوبه ممنون 😁
بکی : نوش جان
لوید : انیا دامیان میخوام بهتون یه حرف مهم بزنم
انیا : خوب بفرمایید ما گوش میدیم