دروغی که واقعی شد ۱۶
لوید : چرا شما دوتا باهم ازدواج نمیکنید
انیا: حرف مهمتون این بود
لوید : جواب : سوال منا ندادید
دامیان : چون از هم خوشمون نمیاد
لوید : چرا شما که خیلی شبیه هم هستید
دامیان : خوب دیگه هم دیگه را دوست نداریم
انیا : من باید برم
دامیان : صبر کن منم دارم میام
انیا : وای کارت خیلی خوب بود نجاتم دادی
دامیان : قابلی نداشت
انیا : نمیدونم چی شد به همچین فکری افتاد
دامیان : شاید چون ما دوتا را باهم دیده
انیا : شاید من میرم خونه تو میخوای چیکار کنی
دامیان : هیچی منم میرم تا فردا صبح زود بیام
انیا : باشه میخوای برسونمت
دامیان : آره ممنون میشم
انیا : چه رویی داری خودت تنها برو
دامیان : باشه اصل رفتم
انیا : کجا داشتم شوخی میکردم
دامیان : از دست تو با این شوخی هات
انیا : خوب ما اینیم دیگه
دامیان : آره واقعا یه حرف خوب زدی
انیا: من همه حرفام خوبه
دامیان : بله شما درست میگید