دروغی که واقعی شد پارت ۱۸

Metra Metra Metra · 1403/07/19 09:51 · خواندن 1 دقیقه

 

 

یک ماه بعد 

بکی : الو سلام انیا جان خوبی 

انیا : الو سلام ممنون 

بکی : خوستم بهت بگم امشب تولدم خوشحال میشم اگه بیای 

انیا : باشه ممنون از دعوتت حتما میام 

لوید : الو سلام دامیان میگم امروز تولد  بکی توهم دعوتی اگه خواستی بیا 

دامیان : خیلی ممنونم چشم حتما میام 

۴ : ساعت بعد .............

انیا : دامیان تو اینجا چیکار می کنی 

دامیان : آقای لوید منا را دعوت کرد 

انیا : واقعا نمیدونم از دست آقای لوید باید چیکار کنم 

دامیان : تو کادو چی گرفتی 

انیا : فضولی 

دامیان : آره 

انیا: چه بد من جواب فضول را نمیدم 😁حالا توچی گرفتی 😏

دامیان : خوب راستش یه گردن بند 

انیا : وای میبینم که وعضت خوب شده اگه آنقدر پول داری به منم بده 🙂

دامیان : تو وعضت از منم بهتره 😄

انیا : میگه میدونی چی گرفتم 😠

دامیان : نه یه دستی زدم 😊

انیا : می بینم که زبون در آوردی 

دامیان:  زبون داشتم تو نمی‌دیدیم 

انیا : اِ نه بابا نمیدونستم 

دامیان : زود باش زنگ بزن پام درد 

انیا : دقت کردی ما هر وقت پشت در میمونیم باهم حرف می‌زنیم 

دامیان : آره اونم خیلی زیاد 

انیا : الان زنگا میزنم زیگگگ