راز خانوادگی پارت ۶
·
1403/01/12 20:27
· خواندن 1 دقیقه
صبح روز بعد
یور : انیا انیا پاشو مدرسه ات دیر میشه
انیا : الان میام
یور : زود بیا صبحانه حاضره
انیا : باشه پس بابا کجاست
یور : اون کار داشت زود رفت
انیا : من دیگه میرم مدرسم دیر شد
یور : موفق باشی
از زبان انیا : زود از پله ها پایین رفتم و تا اولین اتوبوس آمد سوار اتوبوس شدم و رفتم مدرسه وقتی که رسیدم مدرسه بکی را دیدم
بکی : سلام انیا خوبی
انیا : سلام ممنون تو خوبی
بکی : امتحان علوم را خوندی
انیا : ااارررههه
بکی : یه جوری گفتی آره فکر کردم نخوندی