دورغی که واقعی شد پارت ۴
بکی : این لباس قشنگه
انیا : آره خیلی بهت میاد ولی خوب اگه اون لباس را بپوشی بهتره
بکی : آره فکر بدی هم نیست تو چی میپوشی
انیا : همین لباسا خوبه
بکی : من آماده راننده حرکت کن
راننده: چشم
بکی : خونه تون همون جای قبلی
انیا : آره همون جاست
زیییگ
لوید: بله
بکی : وای هنوز عوض نشده
انیا : سلام بابا این بکی دوستم
لوید : بله میشناسمشون بفرماید تو
انیا : باشه
لوید : بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید
بکی : چشم خدا رحمت کنه همسرتان را
لوید : آنیا ایشون چیمیگن
انیا : بابا بعد براتون توضیح میدم ببخشید گوشیم زنگ زد من برم تو اون اتاق
لوید : باشه راحت باش
بکی : خوب آقای لوید بعد مرگ خانمتون نمیخوای ازدواج کنید
لوید : خوب هنوز بهش فکر نکردم
بکی : بهتره بهش فکر کنید
لوید : حالا ببینم چی میشه
انیا : بله قربان بفرماید
ناشناس : امروز میخوام بری به این آدرس و کار همه شونا تموم کنی
انیا : ولی من امروز نمیتونم
ناشناس : پس مجبور میشم این ماموریت به دامیان بدم
انیا : باشه خودما میرسونم
ناشناس : منتظرم
انیا : بکی بابا من باید برم جایی کار دارم زود بر میگردم
لوید: صبر کن حالا من با این چیکار کنم
بکی : آقای لوید حالا میتونیم راحت تر صحبت کنیم
لوید : بببببلهه