دروغی که واقعی شد پارت ۱۱
·
1403/06/13 19:27
· خواندن 1 دقیقه
انیا: همین جاست
دامیان: آره
انیا : پس زود باش بریم
دامیان : باید با احتیاط بریم جلو
انیا : نمیخواد تو یادم بدی چیکار کنم
دامیان : ولی .....
انیا: زود باش نقشه من اینه تو حواسه اونا را پرت میکنی
من اون الماس ور میدارم
دامیان: حالا چرا تو
انیا : چون اگه الماس دست آدمی مثل تو بیفته معلوم نیست چی میشه
دامیان : حالا بیا بریم ببنیم چی میشه
انیا : دوتا آدم اونجا بدو برو حواسشونا پرت کن که کار خودته
دامیان : حالا وایسا ببین داداشت چیکار میکنه
انیا : بیچاره من که داداشی مثل تو دارم
دامیان : 😦
انیا : حالا بورو دیگه حوصلم سر رفت
دامیان : الان میرم